-
بودن یا نبودن...
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 14:51
بعضی وقت ها با این که، هستی و وجود داری، اما احساس بودن نمی کنی... آن وقت است که صدای اسپیکر کامپیوترت را تا آخر بالا می بری و در خانه ات را باز می کنی تا از خانه ات صدایی بیرون برود و بقیه هم بفهمند که یک موجود زنده توی این خانه وجود دارد... بعضی وقت ها احساس بودن نمی کنی... آن وقت است که با خودت حرف می زنی تا به...
-
عزیز من! بیا متفاوت باشیم
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 16:54
همسفر! در این راه طولانی که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی. مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم. و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم....
-
شب نشینی
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:44
یک دوستی می گفت: زندگی ما آدم ها تازه شب ها شروع می شود. روز که همه اش مشغول سگ دو زدن و دنبال کار و کاسبی هستیم. شب فرصتی پیش می آید تا دور هم جمع شویم و بگو و بخند داشته باشیم، پس چرا شب ها زود بخوابیم. من هم اعتقاد دارم، بعد از مرگ فرصت کافی برای خوابیدن داریم. البته من از این جمله دو تا منظور دارم یکی این که تنبلی...
-
اسفندگان
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 12:36
روز اسپندارمزد ز اسفندماه دوستت دارم بگو با هر نگاه دوستت دارم ز دریا بیشتر از زمین و از کهکشانها بیشتر دوستت دارم تو در جان منی پارهای از جان ایران منی شاخهای گل پیش دلدارت ببر بوسهای از گونهی یارت بخر سیب سرخی هم فراهم آورید هر یکی یک بوسه بر رویش زنید کین نمادی گشته از اسفندگان دوستت دارم فراوان تر ز جان دلبرم...
-
جمله ای از گاندی
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 16:31
درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی ست که گدایی را قناعت و بی عرضگی را صبر و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند. گاندی
-
مهمانی
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 17:51
همیشه از مهمانی های رسمی متنفر بودم. چون باید مثل مجسمه بنشینی و لبخند های زورکی به دیگران تحویل بدهی. و بقیه هم تعارافات الکی تکه و پاره بکنند. بعضی وقت ها هم سکوت مرگباری حاکم و است و همه فقط به تلویزیون نگاه می کنند. انگار تنها تقطه ی مشترکی که افراد را دور هم جمع کرده، خوردن غذا است. در عوض عاشق جمع های خودمانی...
-
نذر
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 15:56
چند روز پیش ، یک نفر زنگ خانه مان را زد و گفت: سفره ابولفضل دارم، پول کمک کنید... نمی دانم این دیگر چه صیغه ای است؟ یکی نبود بهش بگوید: تو نذر داری ما باید پول بدهیم؟ اصلا فسلفه این سفره انداختن چیست؟ مگر این نیست که مردم را دعوت می کنند تا برایشان دعا کنند؟ پس چرا یک مشت آدم خاله زنک را دعوت می کنند و سفره می اندازند...
-
بچه که بودم...
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 15:08
بچه که بودم، فکر می کردم که آدم بزرگا هیچ وقت اشتباه نمی کنند، فکر می کردم همه ی آدم ها پاک هستند. بچه که بودم، فکر می کردم همه آدم بزرگ ها باید جیب هاشون پر از پول باشه و وقتی یک آدم را می دیدم که پول کمی توی جیبش بود تعجب می کردم... بچه که بودم، فکر می کردم همه ی آدم بزرگا نماز می خونن، روزه می گیرن و... بچه که...
-
ما آدم ها...
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 17:14
ما آدم ها همیشه عادت کردیم که به نداشته هایمان فکر کنیم و در حسرت آن ها باشیم. این باعث می شود از داشته هامون هم لذت نبریم و اصلا آن ها به چشممان نیایند...البته این خوب است که آدم تلاش کند و به چیز هایی که آرزو دارد برسد.... اما همیشه همه چیز آن طوری که ما می خواهیم نیست و قطعا کاستی هایی هم وجود دارد... بعضی ها هم...
-
دنیای این روزای من...
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 11:28
یک هفته ای سفر بودم اما دلم می خواهد باز هم سفر کنم... دلم می خواهد بروم به یک جای دور... یک گوشه ی دنج...همیشه توی خیالم تصور می کنم که از شهر فاصله بگیرم و بروم توی کوهستان زندگی کنم... دلم می خواد از آدم های اطرافم کناره بگیرم... بعضی وقت ها آدم ها هم برام تکراری می شن... اگر آدم ، خودش تنهایی را انتخاب کند، بهتر...
-
خاطرات مدرسه(2)
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 13:34
دوران دبستان یک همکلاسی داشتم که سطح یاد گیریش پایین بود و معلم مان او را به من سپرده بود تا با او درس کار کنم. اما من هرچی برایش توضیح میدادم یاد نمی گرفت. من هم کتکش می زدم. بیچاره یک روز خسته شد و مادرش را به مدرسه آورد تا دادخواهی کند! مدیر مدرسه هم گوش من را کشید تا دیگر گوش همکلاسی ام را نکشم! بعد ها اون همکلاسی...
-
خاطرات مدرسه(1)
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 21:06
اول مهر سال 74 بود، مادرم گفت: امروز باید به مدرسه بروی. من هم از مادرم خداحافطی کردم و به سمت مدرسه دویدم.(اما نمی دانم چرا بچه های امروزی برای رفتن به مدرسه گریه میکنند؟) سال اول دبستان، چون ریزه میزه بودم ،معلم من را نیمکت اول می نشاند. اما زنگ تفریح بچه های قلدر کلاس من را پرت می کردند نیمکت آخر. هرچی هم معلم...
-
تقلب
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 10:09
دیروز و امروز امتحان داشتم( ترم تابستان)... دوستانی که سر جلسه امتحان از من دور افتاده بودند به حال دوستانی که کنار دست من بودند غبطه می خوردند و همه عاجزانه و ملتمسانه از من تقضای تقلب داشتند! ... من دیدم تقلب دادن کار درستی نیست، علاوه بر این که زحمات خودم و مشقاتی که برای درس خوندن، تحمل کرده بودم، زحمات همسر گرامی...
-
بچه
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 17:27
صحنه 1: چند روز پیش رفته بودم دکتر... که یک خانم وارد شد .در حالی یک بچه به بغل داشت و دست یک بچه ی دیگر هم توی دستهایش بود... بعد از صحبت هایش با منشی دکتر متوجه شدم که برای انجام تست بارداری به پزشک مراجعه کرده! (البته من چون کنار دست منشی نشته بودم، ناخوداگاه متوجه صحبت هایشان شدم...) صحنه 2: حدود 3 سال قبل، توی...
-
ماجراهای تلویزیون و بابام
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 14:01
قسمتی از این پست 3 سال پیش نوشته شده است. عرضم به خدمتون من تازگی ها به این ضرب المثل ایمان آوردم که کوزه گر باید توی کوزه ی شکسته آب بخوره. ماجرا از این جا شروع می شه که، ما n سال پیش موقعه ای که تازه تلویزبون رنگی به بازار آمده بود، یک تلویزیون خریدیم! این تلویزیون ما ماجراهایی برای خودش داره ، یادم می آید، زمانی که...
-
خساست۲
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 14:43
بنده با یک انسانی زندگی می کنم که اصفهانی الاصل است و در اقتصادی بودن لنگه ندارد! چند روز پیش با این آقا به بازار رفتیم (البته بعد از اصرارهای زیاد من).از بخت خوب ایشان و از بخت بد من، لوله گاز در بازار ترکیده بود و بوی گاز فضا را معطر کرده بود! این انسان هم بهانه پشت بهانه می آورد که برگردیم، من از بوی گاز سرم درد می...
-
ماه رمضان
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 14:09
*دیروز تصمیم گرفتم بعد از خوردن سحری ، نخوابم .هم به این خاطر که با معده پر نخوابیده باشم و هم درس خوانده باشم و خودم را برای امتحانات ترم تابستان آماده کنم. آن لحضات همه چیز برایم خواب را تداعی می کرد. اول که مجبور بودم بین پلک هام چوب کبریت بگذارم تا باز بمانند. چون هر پلکی که می زدم ، دلم نمی خواست چشم هایم را باز...
-
سفر به چادگان
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 14:03
چند روز پیش سفری به چادگان درغرب استان اصفهان داشتیم. هوا بسیار مطبوع بود. خوبی این سفر این بود که از قیل و قال شهر دور بودیم. در یکی از ویلاهای دهکده زاینده رود اقامت گزدیم، صبح ها از مسیر پر از دار و درخت تا کنار سد زاینده رود پباده روی می کردیم. و بعد، صبحانه ای دلچسب در هوای آزاد، نوش جان می نمودیم که از تناول آن...
-
خریدار و فروشنده
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 13:11
کاسب جماعت همیشه خاطراتی برای تعریف کردن ، دارند. چون که سر و کار آن ها با همه اقشار جامعه است. دیالوگ های زیر حاصل گپ و گفت اینجانب با کسبه محترم که از اعضای فامیل مان می باشند، است. خانم خریدار: ببخشید آقا، ماهی تابه ای که چند روز پیش خریدم ، غذا را دیر می پزد! آقای فروشنده: (در حالی که می خندد) حتما شعله گاز را...
-
خاطره
شنبه 9 مردادماه سال 1389 14:57
چند روز پیش یاد یکی از کارهای دوران کودکیمان افتادیم. آن روزها یک مغازه ی میوه فروشی سر کوچمان بود.نمیدانیم،ما از کجا متوجه این موضوع شده بودیم که ،این میوه فروش به پدرمان بدهکار است.خلاصه هر دفعه می رفتیم و از او خرید می کردیم و پولش را نمیدادیم و می گفتیم باشد بابت بدهی که به پدرمان داری. یک روز پدرمان عصبانی به...
-
حسادت در مردان
جمعه 8 مردادماه سال 1389 07:58
نتیجه شواهدی که به وسیله اینجانب به عمل آمده ، نشان می دهد که میزان حسادت در مردان بیشتر از زنان است. ما، زنان فقط به موجودات زنده حسادت می کنیم در صورتی که مردان به اشیا بی جان هم حسادت می ورزند! حکایت زیر دال بر این ادعاست: خواهر ما به ما یک قورباغه ی عروسکی هدیه داده است که ما این عروسک را بسیار دوست می داریم و آن...
-
نیمه شعبان
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:40
روزهای محرم شاهد دسته های عذاداری هستیم که نوحه های خود را پیشکش امام حسین میکنند و دو روز گذشته شاهد دسته های شادی، که تنبک زنان، ترانه ی پر محتوای بشکن بشکن را تقدیم امام زمان خود می کردند!
-
نعمت اینترنت
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 19:28
گفته اند که :رایانه بدون اینترنت همانند زنبور بی عسل است! چند صباحی بود از نعمت اینترنت محروم بودیم و این برایمان عذابی بود از کردگار که بر کله مبارکمان فرود آمده بود و اکنون شکر این نعمت را به جا می آوریم و سعی بر آن داریم که این نعمت را روی چشمان مبارکمان نگاه داریم.
-
رنگ و بوم
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 19:28
امروز بعد از یک سال و نیم ، قلم مو به دست گرفتیم تا تراوشات ذهن خلاقمان را بر روی بوم بیاوریم. حس بسیار لطیفی بهمان دست داد. از سر شوق نزدیک بود اشک از دیدگان مبارکمان جاری شود. بوی رنگ که به سر و مغزمان خورد دماغمان چاق گشت....
-
قربان چشمان بادامی ات!
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 13:34
امروز جلوی آیینه قربان چشمان بادامی خود می رفتیم که هوس خوردن بادام کردیم،همین طور که مشغول شکستن بادام دو قولو بودیم ، به کله مان زد مقداری هم سورمه فرد اعلا از این بادام ها تهیه فرمایییم، و با خود اندیشیدیم در بین لوازمات آرایش رنگارنگ موجود در بازار چیزی بهتر از سورمه نمی باشد، که هم طبیعی ست و هم مفید برای چشم....
-
درد ودل
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 10:04
بعد از مدت ها تصمیم گرفتم وبلاگ را به روز کنم. این مدت حرف هام را یا روی کاغذ می آوردم یا توی ذهنم مرور می کردم اما حال به روز کردن نداشتم. یک روز توی تلویزیون با بچه ها مصاحبه می کردند و از آن ها میخواستند که آرزوهاشون را بگویند، من یاد دوران کودکی و یاد کارهای اون زمان افتادم، یادمه همیشه آرزو داشتم که یک خونه ی...
-
سلام بر بهار
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1387 23:10
سلام بر بهار که دستانش پر از شکوفه های سرخ وسپید است سلام بر بهار که از هر کجا که میگذرد رد سبزی به جای میگذارد ، ردی از زندگی بهار می آید و طبیعت سبز و دلپذیر میشود من با رودخانه ها آواز می خوانم و پیراهن سبزم را میپوشم و با ماهی های قرمز عکس یادگاری میگیرم روز نو همان نوروز است همان طنین هلهله و شادی وسفره سبز هفت...
-
درد رماتیسم
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 18:05
شعر از:محمد جاوید شبی در خواب دیدم در پاسارگاد فغان از گوشه قبری بلند است به نزدیک آمدم دیدم که کوروش پریشان حال و زار و دردمند است دو پایش را ماساژ می داد و می گفت که درد پا مرا کرده کلافه ببین پیچیده ام از شدت درد به دور هر دو پای خود ملافه ز روماتیسم پایم در عذاب است ندارم روز و شب آرامش و خواب همه جای مزارم نم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 23:19
برای زندگی کردن ... بسیار کم فرصت داریم اما برای روزی که خواهیم رفت از اینجا تا ابدیت! قدر ثانیه های اندک زندگیت را بدان شاید آن دنیا آنگونه که فکر میکنی نباشد!!! (میلاد تهرانی)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آبانماه سال 1387 13:57
در امتداد نگاه تو لحظه های انتظار شکسته می شود و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود